AI Искусство: صدای چکیدن قطرات آب، ناله‌های دردناک انسان‌ها، و صدای زنجیرها و تازیانه‌هایی که بر تن نحیفشان فرود می‌آمد، به طرز عمیق و مبهمی در گوشش طنین‌انداز شده بود. او به قدری از زنجیرهای سرد آویزان از سقفی که انتهایش را نمی‌دید، معلق مانده بود که حتی احساس نمی‌کرد دست‌هایش کجاست. حلقه‌ی بردگی که بر گردنش سنگینی می‌کرد، به قدری آزاردهنده و محکم بود که نفس کشیدن را برایش دشوار کرده و دیگر نمی‌توانست چشمانش را باز نگه دارد. با اینکه تمام بدنش پر از زخم‌هایی کثیف و دلمه‌بسته بود، اما هنوز هم جلوه‌ای از پاکی و استقامت در او وجود داشت. او می‌دانست که اگر تسلیم شود، عاقبتی شوم در انتظارش خواهد بود؛ بنابراین، تنها با سختی آب دهانش را قورت داد و سعی کرد خود را هوشیار نگه دارد. صدای قدم‌های کسی به گوشش رسید. خنده‌ای کریه در نزدیکی‌اش به گوش رسید و سپس فردی گفت: «حال زیبای شکست‌خورده‌امون چطوره؟» عبارت «زیبای شکست‌خورده» با لحنی تحقیرآمیز ادا شده بود، اما زندانی اهمیتی به آن نداد و فقط با بی‌حالی رویش را برگرداند. به نظر می‌رسید این واکنش او خشم مرد را برانگیخته است؛ او با خشونت چانه‌ی پسر را در دست گرفت و صورتش را به سمت خود برگرداند و گفت: «هنوز جرات داری که از من روی برگردانی؟!» کمی جلوتر رفت و با لحنی که نشانه‌ای از سرمستی داشت، ادامه داد: «برخلاف مِی‌مِی کوچولوی دل‌ربا که رفتار مطیع و شیرینی داشت، رفتار سرکشانه تو اصلاً خوشایند نیست. چرا کمی از خواهرت یاد نمی‌گیری؟» این سوالات و یادآوری‌های تلخ، باری بر دوش زندانی بود. ناگهان فریاد زد: «حرومزاده! با آن‌ها چه کردی؟» حضور سرد و نغس‌های عمیق مرد نزدیک‌تر شد، گویی می‌توانست بوی ترس را از او استشمام کند و این لذت او را دوچندان می‌کرد. به آرامی موهای بلند پسر را نوازش کرد و انگشتانش را بر روی بال‌های زنجیرکشیده‌اش گذاشت. چنگی که به آن‌ها زد، دردی شدید به جان پسرک وارد کرد که برای لحظه‌ای او را از نفس کشیدن بازداشت. مرد که مشتی از پرهای طلایی را در دست داشت، زندانی را به سوی خود کشید و در گوشش زمزمه کرد: «فکر می‌کنی تنها تو بودی که دیشب طعم آن شراب هزارساله را چشیدی؟» او مشتش را رها کرد و به تقلاهای پسر اهمیتی نداد. تنها کمرش را گرفت و نوازشش کرد. سپس ادامه داد: «دیشب خانواده سلطنتی هم مهمانم بودند. اوه... البته تو تنها کسی هستی که حتی با چشیدن آن سم خوش‌طعم زنده مانده‌ای. جالب نیست؟ اما در عوض چه چیزی از دست دادی؟ خانوادت؟ نه، اصلاً! تو چشم‌هایی را از دست دادی که گنجینه باستانی‌مان محسوب می‌شدند!» نفس‌های زندانی تندتر شد و صورتش احساس خیسی داشت. تمام خاندانش را در یک شب از دست داده بود و اکنون خبر مرگ تنها بازمانده‌های خانواده‌اش برایش مانند مرگی بدتر از مردن با ده‌هزار بریدگی بود. چشمانی که گنجینه‌ای باستانی بودند و قدرتی که عرش را به لرزه در می‌آورد، اکنون بی‌ارزش شده بود. دیگر پدری نبود که بابت سهل‌انگاری‌هایش او را سرزنش کند. دیگر مادری نبود که او را با زانو زدن در لبه‌ی دره‌ی رونگ‌هوا تنبیه کند. حتی دیگر خواهری نبود که از او حمایت کند، او را عصبانی کند و یا به‌زور لباس‌های زنانه بر تنش کند. دیگر هیچ‌کس نبود... هیچ‌کس...! پس زنده ماندنش، قدرت‌هایش، چشم‌ها و پاک‌دامنی‌اش چه ارزشی داشتند؟ دیگر چه کسی برایش مانده بود؟ باید از که محافظت می‌کرد؟ ناگهان احساس کرد که خون به گلویش هجوم آورده و محکم دهانش را بست. تنها خونی که در رگ‌هایش جریان داشت، او را سرپا نگه‌داشته بود؛ خون خاندانش، خون عزیزانش! نباید حتی یک قطره از آن مایع ارزشمند را هدر می‌داد. حتی اگر لیاقتش مرگ بود، ترجیح می‌داد بدون خون‌ریزی بمیرد. دیگر هیچ چیز تا این حد برایش مهم نبود، هیچ چیز! انگشتان مرد محکم دو طرف گونه‌هایش را گرفتند و مرد با دندان‌هایی چفت شده غرید: «چشم‌هایت را تبدیل به دو زباله کردی، اما دیگر نباید برای نگه‌داشتن این خون پافشاری کنی! تفش کن!» مرد با تمام قوا سعی در باز کردن دهان خونین زندانی داشت اما نمی‌توانست بر او غلبه کند. بنابراین سیلی محکمی به صورتش زد و فریاد زد: «می‌خواستم به احترام مرگ عموی عزیزم امشب با تو خوب رفتار کنم، اما خودت خواستی!» و سپس با دندان‌هایش به لب‌های پسر حمله کرد و سعی کرد آن‌ها را خونین کند. پسر تمام تلاشش را برای مقابله با او به کار می‌برد اما دیگر جانی در پیکر نحیفش نمانده بود. خون تیره و مسموم درون دهانش را قورت داد و ناگهان با ته‌مانده‌ی قدرتش بال‌هایش را گشود. آن حرکت چنان سریع و تیز بود که زنجیرها نیز پاره شدند و آن انرژی کثیر نو نورانی به مرد ضربه محکمی وارد کرد. با اینکه نابینا بود، می‌توانست تصور کند که مرد چگونه به دیوار زندان برخورد کرده است. ضربه چنان محکم بود که حتی بال‌های تیره رنگ مرد نیز با صداهای ریز و درشتی شکستند. پسر که تمام انرژی‌اش به یک‌باره از تنش بیرون کشیده شده بود، بر روی زمین مرطوب و سنگی سقوط کرد و زنجیری که او را از سقف آویزان کرده بود، محکم بر روی شانه‌اش افتاد. ناله‌های ضعیفش در مقابل فریادهای رکیک مرد حتی شنیده نمی‌شدند. سربازان به‌سرعت وارد آن سرای سرد شدند و با دیدن فرمانروایشان از شدت شوک سرجایشان میخ‌کوب شدند. نه راه پیش داشتند و نه راه پس. نمی‌دانستند که اگر یک قدم بردارند، با انرژی آن بال‌ها زنده خواهند ماند یا نه، پس با لرز و وحشت سر جایشان ایستادند و منتظر بودند تا کسی قدم اول را بردارد. چه کسی از قدرت الهی خاندان سلطنتی بی‌خبر بود؟ اما پسر زندانی با از دست دادن بینایی‌اش قدرتش را نیز از دست داده بود، چطور توانسته بود چنین ضدحمله سهمگینی را اجرا کند؟ بنابراین، یکی از سربازان که از بیهوشی پسر مطمئن شد، با احتیاط به سمت مرد که بال‌هایش شکسته بود رفت و ادای احترام کرد. مرد با دیدن او فریادی از سر خشم کشید و گفت: «همین حالا بال‌های این حرومزاده را با آتش مقدس بسوزانید تا ته‌مانده‌ی قدرتش نیز از بین برود!» سپس رو به دیگر سربازان فریاد زد: «منتظر دعوت‌نامه‌اید؟ گمشید بیایید جلو! معجون روجیا را برایم بیاورید!» با رفتن مرد و سربازانش، دو نگهبانی که مسئول سوزاندن بال‌های ولیعهد بودند، با تردید به یکدیگر نگاه کردند: «این... کار درستی است؟ لعنت... واقعاً باید چنین کار وحشتناکی با اعلی‌حضرت بکنیم؟» - «شما همان‌هایی نیستید که آن شراب سمی را به‌قصد کشت در دهانش ریختید؟ پس اکنون این تردید شما برای چیست؟» هر دو به‌سمت صدای زنانه‌ای که آن‌ها را از جا پراند برگشتند: «شاه... شاهدخت رونگ!» دختر با قدم‌هایی سنگین وارد شد و با تازیانه‌ای که در دست داشت، ضربه‌ای بر روی سینه هر دو نگهبان زد. هر دو پس از حس این درد آشنا بر روی زانوهایشان افتادند و طلب بخشش کردند. شاهدخت رونگ دختر کاهن اعظم و نامزد ولیعهد بود. کسی که قرار بود ملکه‌ی نه آسمان و قلمروی بهشتی شود. کسی که می‌توانست در کنار ولیعهد بماند و با ملکه‌ شدن تا سه زندگی متوالی لذت قدرت را بچشد. اما او... او دشمن را انتخاب کرد. مردی که برخلاف تمامی کسانی که با بال‌های تیره به‌دنیا آمده و تبدیل به برده شده بودند، طعم عشق خانواده سلطنتی را چشیده بود، مردی که در ظاهر پسرعموی ناتنی ولیعهد بود اما نمک خورده و نمک‌دان شکسته بود. تمام مدتی که از جایگاه و موقعیت دوست‌داشتنی‌اش لذت می‌برد، با چشمانی پر از طمع نگاهش را به تخت امپراطوری دوخته بود. او حتی موفق شده بود با چرب‌زبانی و وعده‌وعیدهای احمقانه شاهدخت رونگ و سایر درباریان را تحت سلطه خود دربیاورد. حالا که او، کسی که با رنگ کثیف بال‌هایش به جای ماندن در پست‌ترین طبقه اجتماعی، درمیان افراد سلطنتی جای خوش کرده و از جایگاه و قدرتش نهایت لذت را می‌برد. شاهدخت رونگ در کنار ولیعهد زانو زد و با انزجار موهایی که چشمانش را پوشانده بودند کنار زد: «فکر کردی چون همه دوستت دارند، من هم دوستت دارم؟ هاه... تو حتی لیاقت دیده شدن هم نداری. چطور با این بدن کثیف و زشتت توانستی یین-ار را اغوا کنی؟ تو فقط یک صورت زیبا داری... بهتر نیست نابود شوی تا دیگر توجه معشوقم را ازم دریغ نکنی؟ نمی‌دانم جز هسته الهیت چه داری که انقدر تشنه داشتنه!» ناگهان تازیانه‌ای محکم بر روی صورت پسر زد و با پوزخند گفت: «این هم یک یادگاری قبل از مرگ، از طرف نامزد سابقت.» سپس رو به نگهبانان فریاد زد: «آتش مقدس را بیاورید. می‌خواهم نه‌تنها بال‌های ارزشمندش، بلکه تمام وجودش را بسوزانم!» - «اما شاهدخ-!» دختر برگشت و ضربه‌ای دیگر به‌سمت دهان نگهبان روانه کرد. مرد معنی آن حرکت را فهمید و با لرز بر روی شانه همکارش زد و به‌سمت آتش‌دان مرکز محوطه رفتند. اگر این کار را نمی‌کردند، زنده نمی‌ماندند.

Создано playful sunflower

Подробности содержания

Информация о медиа

Взаимодействие с пользователями

Об этом искусстве

Описание

Сигнал для создания

Вовлечённость

playful sunflower

playful sunflower

صدای چکیدن قطرات آب، ناله‌های دردناک انسان‌ها، و صدای زنجیرها و تازیانه‌هایی که بر تن نحیفشان فرود می‌آمد، به طرز عمیق و مبهمی در گوشش طنین‌انداز شده بود. او به قدری از زنجیرهای سرد آویزان از سقفی که انتهایش را نمی‌دید، معلق مانده بود که حتی احساس نمی‌کرد دست‌هایش کجاست.  حلقه‌ی بردگی که بر گردنش سنگینی می‌کرد، به قدری آزاردهنده و محکم بود که نفس کشیدن را برایش دشوار کرده و دیگر نمی‌توانست چشمانش را باز نگه دارد.  با اینکه تمام بدنش پر از زخم‌هایی کثیف و دلمه‌بسته بود، اما هنوز هم جلوه‌ای از پاکی و استقامت در او وجود داشت. او می‌دانست که اگر تسلیم شود، عاقبتی شوم در انتظارش خواهد بود؛ بنابراین، تنها با سختی آب دهانش را قورت داد و سعی کرد خود را هوشیار نگه دارد.  صدای قدم‌های کسی به گوشش رسید. خنده‌ای کریه در نزدیکی‌اش به گوش رسید و سپس فردی گفت: «حال زیبای شکست‌خورده‌امون چطوره؟»  عبارت «زیبای شکست‌خورده» با لحنی تحقیرآمیز ادا شده بود، اما زندانی اهمیتی به آن نداد و فقط با بی‌حالی رویش را برگرداند. به نظر می‌رسید این واکنش او خشم مرد را برانگیخته است؛ او با خشونت چانه‌ی پسر را در دست گرفت و صورتش را به سمت خود برگرداند و گفت: «هنوز جرات داری که از من روی برگردانی؟!»  کمی جلوتر رفت و با لحنی که نشانه‌ای از سرمستی داشت، ادامه داد: «برخلاف مِی‌مِی کوچولوی دل‌ربا که رفتار مطیع و شیرینی داشت، رفتار سرکشانه تو اصلاً خوشایند نیست. چرا کمی از خواهرت یاد نمی‌گیری؟»  این سوالات و یادآوری‌های تلخ، باری بر دوش زندانی بود. ناگهان فریاد زد: «حرومزاده! با آن‌ها چه کردی؟»  حضور سرد و نغس‌های عمیق مرد نزدیک‌تر شد، گویی می‌توانست بوی ترس را از او استشمام کند و این لذت او را دوچندان می‌کرد. به آرامی موهای بلند پسر را نوازش کرد و انگشتانش را بر روی بال‌های زنجیرکشیده‌اش گذاشت.  چنگی که به آن‌ها زد، دردی شدید به جان پسرک وارد کرد که برای لحظه‌ای او را از نفس کشیدن بازداشت.  مرد که مشتی از پرهای طلایی را در دست داشت، زندانی را به سوی خود کشید و در گوشش زمزمه کرد: «فکر می‌کنی تنها تو بودی که دیشب طعم آن شراب هزارساله را چشیدی؟»  او مشتش را رها کرد و به تقلاهای پسر اهمیتی نداد. تنها کمرش را گرفت و نوازشش کرد. سپس ادامه داد: «دیشب خانواده سلطنتی هم مهمانم بودند. اوه... البته تو تنها کسی هستی که حتی با چشیدن آن سم خوش‌طعم زنده مانده‌ای. جالب نیست؟ اما در عوض چه چیزی از دست دادی؟ خانوادت؟ نه، اصلاً! تو چشم‌هایی را از دست دادی که گنجینه باستانی‌مان محسوب می‌شدند!»  نفس‌های زندانی تندتر شد و صورتش احساس خیسی داشت. تمام خاندانش را در یک شب از دست داده بود و اکنون خبر مرگ تنها بازمانده‌های خانواده‌اش برایش مانند مرگی بدتر از مردن با ده‌هزار بریدگی بود. چشمانی که گنجینه‌ای باستانی بودند و قدرتی که عرش را به لرزه در می‌آورد، اکنون بی‌ارزش شده بود.  دیگر پدری نبود که بابت سهل‌انگاری‌هایش او را سرزنش کند.  دیگر مادری نبود که او را با زانو زدن در لبه‌ی دره‌ی رونگ‌هوا تنبیه کند. حتی دیگر خواهری نبود که از او حمایت کند، او را عصبانی کند و یا به‌زور لباس‌های زنانه بر تنش کند.  دیگر هیچ‌کس نبود... هیچ‌کس...!  پس زنده ماندنش، قدرت‌هایش، چشم‌ها و پاک‌دامنی‌اش چه ارزشی داشتند؟ دیگر چه کسی برایش مانده بود؟ باید از که محافظت می‌کرد؟  ناگهان احساس کرد که خون به گلویش هجوم آورده و محکم دهانش را بست. تنها خونی که در رگ‌هایش جریان داشت، او را سرپا نگه‌داشته بود؛ خون خاندانش، خون عزیزانش! نباید حتی یک قطره از آن مایع ارزشمند را هدر می‌داد.  حتی اگر لیاقتش مرگ بود، ترجیح می‌داد بدون خون‌ریزی بمیرد. دیگر هیچ چیز تا این حد برایش مهم نبود، هیچ چیز!  انگشتان مرد محکم دو طرف گونه‌هایش را گرفتند و مرد با دندان‌هایی چفت شده غرید: «چشم‌هایت را تبدیل به دو زباله کردی، اما دیگر نباید برای نگه‌داشتن این خون پافشاری کنی! تفش کن!»  مرد با تمام قوا سعی در باز کردن دهان خونین زندانی داشت اما نمی‌توانست بر او غلبه کند. بنابراین سیلی محکمی به صورتش زد و فریاد زد: «می‌خواستم به احترام مرگ عموی عزیزم امشب با تو خوب رفتار کنم، اما خودت خواستی!» و سپس با دندان‌هایش به لب‌های پسر حمله کرد و سعی کرد آن‌ها را خونین کند.  پسر تمام تلاشش را برای مقابله با او به کار می‌برد اما دیگر جانی در پیکر نحیفش نمانده بود. خون تیره و مسموم درون دهانش را قورت داد و ناگهان با ته‌مانده‌ی قدرتش بال‌هایش را گشود. آن حرکت چنان سریع و تیز بود که زنجیرها نیز پاره شدند و آن انرژی کثیر نو نورانی به مرد ضربه محکمی وارد کرد.  با اینکه نابینا بود، می‌توانست تصور کند که مرد چگونه به دیوار زندان برخورد کرده است. ضربه چنان محکم بود که حتی بال‌های تیره رنگ مرد نیز با صداهای ریز و درشتی شکستند. پسر که تمام انرژی‌اش به یک‌باره از تنش بیرون کشیده شده بود، بر روی زمین مرطوب و سنگی سقوط کرد و زنجیری که او را از سقف آویزان کرده بود، محکم بر روی شانه‌اش افتاد. ناله‌های ضعیفش در مقابل فریادهای رکیک مرد حتی شنیده نمی‌شدند.  سربازان به‌سرعت وارد آن سرای سرد شدند و با دیدن فرمانروایشان از شدت شوک سرجایشان میخ‌کوب شدند. نه راه پیش داشتند و نه راه پس. نمی‌دانستند که اگر یک قدم بردارند، با انرژی آن بال‌ها زنده خواهند ماند یا نه، پس با لرز و وحشت سر جایشان ایستادند و منتظر بودند تا کسی قدم اول را بردارد. چه کسی از قدرت الهی خاندان سلطنتی بی‌خبر بود؟ اما پسر زندانی با از دست دادن بینایی‌اش قدرتش را نیز از دست داده بود، چطور توانسته بود چنین ضدحمله سهمگینی را اجرا کند؟ بنابراین، یکی از سربازان که از بیهوشی پسر مطمئن شد، با احتیاط به سمت مرد که بال‌هایش شکسته بود رفت و ادای احترام کرد.  مرد با دیدن او فریادی از سر خشم کشید و گفت: «همین حالا بال‌های این حرومزاده را با آتش مقدس بسوزانید تا ته‌مانده‌ی قدرتش نیز از بین برود!» سپس رو به دیگر سربازان فریاد زد: «منتظر دعوت‌نامه‌اید؟ گمشید بیایید جلو! معجون روجیا را برایم بیاورید!»  با رفتن مرد و سربازانش، دو نگهبانی که مسئول سوزاندن بال‌های ولیعهد بودند، با تردید به یکدیگر نگاه کردند: «این... کار درستی است؟ لعنت... واقعاً باید چنین کار وحشتناکی با اعلی‌حضرت بکنیم؟» - «شما همان‌هایی نیستید که آن شراب سمی را به‌قصد کشت در دهانش ریختید؟ پس اکنون این تردید شما برای چیست؟» هر دو به‌سمت صدای زنانه‌ای که آن‌ها را از جا پراند برگشتند: «شاه... شاهدخت رونگ!»  دختر با قدم‌هایی سنگین وارد شد و با تازیانه‌ای که در دست داشت، ضربه‌ای بر روی سینه هر دو نگهبان زد. هر دو پس از حس این درد آشنا بر روی زانوهایشان افتادند و طلب بخشش کردند.  شاهدخت رونگ دختر کاهن اعظم و نامزد ولیعهد بود. کسی که قرار بود ملکه‌ی نه آسمان و قلمروی بهشتی شود. کسی که می‌توانست در کنار ولیعهد بماند و با ملکه‌ شدن تا سه زندگی متوالی لذت قدرت را بچشد. اما او...  او دشمن را انتخاب کرد. مردی که برخلاف تمامی کسانی که با بال‌های تیره به‌دنیا آمده و تبدیل به برده شده بودند، طعم عشق خانواده سلطنتی را چشیده بود، مردی که در ظاهر پسرعموی ناتنی ولیعهد بود اما نمک خورده و نمک‌دان شکسته بود. تمام مدتی که از جایگاه و موقعیت دوست‌داشتنی‌اش لذت می‌برد، با چشمانی پر از طمع نگاهش را به تخت امپراطوری دوخته بود. او حتی موفق شده بود با چرب‌زبانی و وعده‌وعیدهای احمقانه شاهدخت رونگ و سایر درباریان را تحت سلطه خود دربیاورد. حالا که او، کسی که با رنگ کثیف بال‌هایش به جای ماندن در پست‌ترین طبقه اجتماعی، درمیان افراد سلطنتی جای خوش کرده و از جایگاه و قدرتش نهایت لذت را می‌برد.  شاهدخت رونگ در کنار ولیعهد زانو زد و با انزجار موهایی که چشمانش را پوشانده بودند کنار زد: «فکر کردی چون همه دوستت دارند، من هم دوستت دارم؟ هاه... تو حتی لیاقت دیده شدن هم نداری. چطور با این بدن کثیف و زشتت توانستی یین-ار را اغوا کنی؟ تو فقط یک صورت زیبا داری... بهتر نیست نابود شوی تا دیگر توجه معشوقم را ازم دریغ نکنی؟ نمی‌دانم جز هسته الهیت چه داری که انقدر تشنه داشتنه!»  ناگهان تازیانه‌ای محکم بر روی صورت پسر زد و با پوزخند گفت: «این هم یک یادگاری قبل از مرگ، از طرف نامزد سابقت.» سپس رو به نگهبانان فریاد زد: «آتش مقدس را بیاورید. می‌خواهم نه‌تنها بال‌های ارزشمندش، بلکه تمام وجودش را بسوزانم!»  - «اما شاهدخ-!» دختر برگشت و ضربه‌ای دیگر به‌سمت دهان نگهبان روانه کرد. مرد معنی آن حرکت را فهمید و با لرز بر روی شانه همکارش زد و به‌سمت آتش‌دان مرکز محوطه رفتند. اگر این کار را نمی‌کردند، زنده نمی‌ماندند.
Конец
Открыть Больше историй Или начните Создавать свою!

صدای چکیدن قطرات آب، ناله‌های دردناک انسان‌ها، و صدای زنجیرها و تازیانه‌هایی که بر تن نحیفشان فرود می‌آمد، به طرز عمیق و مبهمی در گوشش طنین‌انداز شده بود. او به قدری از زنجیرهای سرد آویزان از سقفی که انتهایش را نمی‌دید، معلق مانده بود که حتی احساس نمی‌کرد دست‌هایش کجاست. حلقه‌ی بردگی که بر گردنش سنگینی می‌کرد، به قدری آزاردهنده و محکم بود که نفس کشیدن را برایش دشوار کرده و دیگر نمی‌توانست چشمانش را باز نگه دارد. با اینکه تمام بدنش پر از زخم‌هایی کثیف و دلمه‌بسته بود، اما هنوز هم جلوه‌ای از پاکی و استقامت در او وجود داشت. او می‌دانست که اگر تسلیم شود، عاقبتی شوم در انتظارش خواهد بود؛ بنابراین، تنها با سختی آب دهانش را قورت داد و سعی کرد خود را هوشیار نگه دارد. صدای قدم‌های کسی به گوشش رسید. خنده‌ای کریه در نزدیکی‌اش به گوش رسید و سپس فردی گفت: «حال زیبای شکست‌خورده‌امون چطوره؟» عبارت «زیبای شکست‌خورده» با لحنی تحقیرآمیز ادا شده بود، اما زندانی اهمیتی به آن نداد و فقط با بی‌حالی رویش را برگرداند. به نظر می‌رسید این واکنش او خشم مرد را برانگیخته است؛ او با خشونت چانه‌ی پسر را در دست گرفت و صورتش را به سمت خود برگرداند و گفت: «هنوز جرات داری که از من روی برگردانی؟!» کمی جلوتر رفت و با لحنی که نشانه‌ای از سرمستی داشت، ادامه داد: «برخلاف مِی‌مِی کوچولوی دل‌ربا که رفتار مطیع و شیرینی داشت، رفتار سرکشانه تو اصلاً خوشایند نیست. چرا کمی از خواهرت یاد نمی‌گیری؟» این سوالات و یادآوری‌های تلخ، باری بر دوش زندانی بود. ناگهان فریاد زد: «حرومزاده! با آن‌ها چه کردی؟» حضور سرد و نغس‌های عمیق مرد نزدیک‌تر شد، گویی می‌توانست بوی ترس را از او استشمام کند و این لذت او را دوچندان می‌کرد. به آرامی موهای بلند پسر را نوازش کرد و انگشتانش را بر روی بال‌های زنجیرکشیده‌اش گذاشت. چنگی که به آن‌ها زد، دردی شدید به جان پسرک وارد کرد که برای لحظه‌ای او را از نفس کشیدن بازداشت. مرد که مشتی از پرهای طلایی را در دست داشت، زندانی را به سوی خود کشید و در گوشش زمزمه کرد: «فکر می‌کنی تنها تو بودی که دیشب طعم آن شراب هزارساله را چشیدی؟» او مشتش را رها کرد و به تقلاهای پسر اهمیتی نداد. تنها کمرش را گرفت و نوازشش کرد. سپس ادامه داد: «دیشب خانواده سلطنتی هم مهمانم بودند. اوه... البته تو تنها کسی هستی که حتی با چشیدن آن سم خوش‌طعم زنده مانده‌ای. جالب نیست؟ اما در عوض چه چیزی از دست دادی؟ خانوادت؟ نه، اصلاً! تو چشم‌هایی را از دست دادی که گنجینه باستانی‌مان محسوب می‌شدند!» نفس‌های زندانی تندتر شد و صورتش احساس خیسی داشت. تمام خاندانش را در یک شب از دست داده بود و اکنون خبر مرگ تنها بازمانده‌های خانواده‌اش برایش مانند مرگی بدتر از مردن با ده‌هزار بریدگی بود. چشمانی که گنجینه‌ای باستانی بودند و قدرتی که عرش را به لرزه در می‌آورد، اکنون بی‌ارزش شده بود. دیگر پدری نبود که بابت سهل‌انگاری‌هایش او را سرزنش کند. دیگر مادری نبود که او را با زانو زدن در لبه‌ی دره‌ی رونگ‌هوا تنبیه کند. حتی دیگر خواهری نبود که از او حمایت کند، او را عصبانی کند و یا به‌زور لباس‌های زنانه بر تنش کند. دیگر هیچ‌کس نبود... هیچ‌کس...! پس زنده ماندنش، قدرت‌هایش، چشم‌ها و پاک‌دامنی‌اش چه ارزشی داشتند؟ دیگر چه کسی برایش مانده بود؟ باید از که محافظت می‌کرد؟ ناگهان احساس کرد که خون به گلویش هجوم آورده و محکم دهانش را بست. تنها خونی که در رگ‌هایش جریان داشت، او را سرپا نگه‌داشته بود؛ خون خاندانش، خون عزیزانش! نباید حتی یک قطره از آن مایع ارزشمند را هدر می‌داد. حتی اگر لیاقتش مرگ بود، ترجیح می‌داد بدون خون‌ریزی بمیرد. دیگر هیچ چیز تا این حد برایش مهم نبود، هیچ چیز! انگشتان مرد محکم دو طرف گونه‌هایش را گرفتند و مرد با دندان‌هایی چفت شده غرید: «چشم‌هایت را تبدیل به دو زباله کردی، اما دیگر نباید برای نگه‌داشتن این خون پافشاری کنی! تفش کن!» مرد با تمام قوا سعی در باز کردن دهان خونین زندانی داشت اما نمی‌توانست بر او غلبه کند. بنابراین سیلی محکمی به صورتش زد و فریاد زد: «می‌خواستم به احترام مرگ عموی عزیزم امشب با تو خوب رفتار کنم، اما خودت خواستی!» و سپس با دندان‌هایش به لب‌های پسر حمله کرد و سعی کرد آن‌ها را خونین کند. پسر تمام تلاشش را برای مقابله با او به کار می‌برد اما دیگر جانی در پیکر نحیفش نمانده بود. خون تیره و مسموم درون دهانش را قورت داد و ناگهان با ته‌مانده‌ی قدرتش بال‌هایش را گشود. آن حرکت چنان سریع و تیز بود که زنجیرها نیز پاره شدند و آن انرژی کثیر نو نورانی به مرد ضربه محکمی وارد کرد. با اینکه نابینا بود، می‌توانست تصور کند که مرد چگونه به دیوار زندان برخورد کرده است. ضربه چنان محکم بود که حتی بال‌های تیره رنگ مرد نیز با صداهای ریز و درشتی شکستند. پسر که تمام انرژی‌اش به یک‌باره از تنش بیرون کشیده شده بود، بر روی زمین مرطوب و سنگی سقوط کرد و زنجیری که او را از سقف آویزان کرده بود، محکم بر روی شانه‌اش افتاد. ناله‌های ضعیفش در مقابل فریادهای رکیک مرد حتی شنیده نمی‌شدند. سربازان به‌سرعت وارد آن سرای سرد شدند و با دیدن فرمانروایشان از شدت شوک سرجایشان میخ‌کوب شدند. نه راه پیش داشتند و نه راه پس. نمی‌دانستند که اگر یک قدم بردارند، با انرژی آن بال‌ها زنده خواهند ماند یا نه، پس با لرز و وحشت سر جایشان ایستادند و منتظر بودند تا کسی قدم اول را بردارد. چه کسی از قدرت الهی خاندان سلطنتی بی‌خبر بود؟ اما پسر زندانی با از دست دادن بینایی‌اش قدرتش را نیز از دست داده بود، چطور توانسته بود چنین ضدحمله سهمگینی را اجرا کند؟ بنابراین، یکی از سربازان که از بیهوشی پسر مطمئن شد، با احتیاط به سمت مرد که بال‌هایش شکسته بود رفت و ادای احترام کرد. مرد با دیدن او فریادی از سر خشم کشید و گفت: «همین حالا بال‌های این حرومزاده را با آتش مقدس بسوزانید تا ته‌مانده‌ی قدرتش نیز از بین برود!» سپس رو به دیگر سربازان فریاد زد: «منتظر دعوت‌نامه‌اید؟ گمشید بیایید جلو! معجون روجیا را برایم بیاورید!» با رفتن مرد و سربازانش، دو نگهبانی که مسئول سوزاندن بال‌های ولیعهد بودند، با تردید به یکدیگر نگاه کردند: «این... کار درستی است؟ لعنت... واقعاً باید چنین کار وحشتناکی با اعلی‌حضرت بکنیم؟» - «شما همان‌هایی نیستید که آن شراب سمی را به‌قصد کشت در دهانش ریختید؟ پس اکنون این تردید شما برای چیست؟» هر دو به‌سمت صدای زنانه‌ای که آن‌ها را از جا پراند برگشتند: «شاه... شاهدخت رونگ!» دختر با قدم‌هایی سنگین وارد شد و با تازیانه‌ای که در دست داشت، ضربه‌ای بر روی سینه هر دو نگهبان زد. هر دو پس از حس این درد آشنا بر روی زانوهایشان افتادند و طلب بخشش کردند. شاهدخت رونگ دختر کاهن اعظم و نامزد ولیعهد بود. کسی که قرار بود ملکه‌ی نه آسمان و قلمروی بهشتی شود. کسی که می‌توانست در کنار ولیعهد بماند و با ملکه‌ شدن تا سه زندگی متوالی لذت قدرت را بچشد. اما او... او دشمن را انتخاب کرد. مردی که برخلاف تمامی کسانی که با بال‌های تیره به‌دنیا آمده و تبدیل به برده شده بودند، طعم عشق خانواده سلطنتی را چشیده بود، مردی که در ظاهر پسرعموی ناتنی ولیعهد بود اما نمک خورده و نمک‌دان شکسته بود. تمام مدتی که از جایگاه و موقعیت دوست‌داشتنی‌اش لذت می‌برد، با چشمانی پر از طمع نگاهش را به تخت امپراطوری دوخته بود. او حتی موفق شده بود با چرب‌زبانی و وعده‌وعیدهای احمقانه شاهدخت رونگ و سایر درباریان را تحت سلطه خود دربیاورد. حالا که او، کسی که با رنگ کثیف بال‌هایش به جای ماندن در پست‌ترین طبقه اجتماعی، درمیان افراد سلطنتی جای خوش کرده و از جایگاه و قدرتش نهایت لذت را می‌برد. شاهدخت رونگ در کنار ولیعهد زانو زد و با انزجار موهایی که چشمانش را پوشانده بودند کنار زد: «فکر کردی چون همه دوستت دارند، من هم دوستت دارم؟ هاه... تو حتی لیاقت دیده شدن هم نداری. چطور با این بدن کثیف و زشتت توانستی یین-ار را اغوا کنی؟ تو فقط یک صورت زیبا داری... بهتر نیست نابود شوی تا دیگر توجه معشوقم را ازم دریغ نکنی؟ نمی‌دانم جز هسته الهیت چه داری که انقدر تشنه داشتنه!» ناگهان تازیانه‌ای محکم بر روی صورت پسر زد و با پوزخند گفت: «این هم یک یادگاری قبل از مرگ، از طرف نامزد سابقت.» سپس رو به نگهبانان فریاد زد: «آتش مقدس را بیاورید. می‌خواهم نه‌تنها بال‌های ارزشمندش، بلکه تمام وجودش را بسوزانم!» - «اما شاهدخ-!» دختر برگشت و ضربه‌ای دیگر به‌سمت دهان نگهبان روانه کرد. مرد معنی آن حرکت را فهمید و با لرز بر روی شانه همکارش زد و به‌سمت آتش‌دان مرکز محوطه رفتند. اگر این کار را نمی‌کردند، زنده نمی‌ماندند.

about 1 year ago

0
    В сети